
موسیقی بیاراده، مرگ فرم
پویا محمدی / آهنگساز و منتقد
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
حافظ
مقدمه: صدای خاموش فرم
در جهانی که پژواکهای عظمت دیرین هنر، در لابهلای زبالههای صوتی قرن فروخوردهاند، دیگر چگونه میتوان از «فرم» سخن گفت؟ زمانی که واژهها به تکرار میافتند و نُتها چونان ارواحی بیقرار بر سطح آگاهی ما سر میخورند بیآنکه در جانمان فروروند، شاید وقت آن رسیده باشد که مرثیهای بنویسیم؛ اما نه از سر حسرت، بلکه همچون نیایش یک فاجعهی گریزناپذیر، در آستانهی زایش دوباره. آنچه پیشرو داریم، نه گلایهای نوستالژیک از انحطاط زیبایی، بلکه تأملیست بر شکست اراده در بستر موسیقی، و آنگاه که فرم، بیپشتوانهی نیرو، به سایهی خود بدل میشود.
۱. نیچه و تبار موسیقایی نیرو
در تبارشناسی نیرو، نیچه موسیقی را نه تنها هنری اصیل، بلکه نیرویی شالودهافکن میدانست؛ جلوهای از اراده به قدرت که پیش از هر زبان و قانون، در هیأت شهودی-شنیداری خویش، خود را بر هستی تحمیل میکند. موسیقی، از منظر او، دیونیزوسیترین صورتِ آفرینش است: طغیان فرم بر مرزها، رقص نظم و آشوب بر پرتگاه معنا، پارهکردن نقاب آپولونی واقعیت و برافروختنِ شعلهای که حقیقت را نه آشکار، بلکه خلق میکند.
اما امروز، در پس این تبار، ما با تهیشدگیای بنیادین مواجهایم. چیزی در جان موسیقی مُرده است؛ نه صرفاً بهسبب ملال یا ابتذال، بلکه بهسبب گسست نیرو از فرم. آنچه میشنویم، صدای تهیِ «بینیرویی» است؛ پژواک مکانیکی آنچه دیگر نه تجربه، که شبیهسازی تجربه است.
۲. واژگونی فرم و افول اراده
در منظری دیالکتیکی، فرم آنگاه میبالد که نیرو در کشاکش با خویشتن، بر خویش پیروز میشود. یعنی آن لحظهای که کشمکش دیونیزوسی میان بینظمی و قانونمندی، به تولید یک «صورت» منتهی میشود که نه صرفاً نظم، بلکه زایشِ از دلِ بیقراریست. اما در دوران ما، فرم، پیش از آنکه از دل این کشمکش زاده شود، در کارخانهی بازتولید، پیشاپیش مُرده به دنیا میآید.
دیگر نه از سکوت چیزی زاده میشود، و نه از طغیان. آنچه هست، نوعی صداست: صدا بهمثابهی کالا، صدا بهمثابهی تصویر، صدا بهمثابهی تندادگی. ما به فرم گوش نمیدهیم؛ بلکه به تهیبودگی فرم، به پژواک فقدان اراده گوش میدهیم. و این بیارادگی، نه فقدان صدا، بلکه فقدان میل به خلق صداست؛ نشانهای از تسلیم شدن روح در برابر تصویر پیشساختهی خود.
۳. اجرای بیحضور، موسیقیِ بیمخاطره
زمانی اجرای موسیقی، بر لبهی خطر معنا داشت. در هر ارتعاشی، احتمال شکست بود؛ و درست همین مخاطره، به آن لحظه بُعدی هستیشناسانه میبخشید. اما اکنون، اجرا خود بدل به نسخهای بیدرد از آن چیزی شده که باید خطر میکرد. صداها دقیقاند، افکتها استادانهاند، سکوتها تنظیمشدهاند، ولی هیچچیز در آستانه نیست. هیچچیز نمیلرزد. هیچ امکانی برای شکست نیست.
و مگر نه این است که در هنر، شکست یکی از صورتهای حضور است؟ اجرای بیمخاطره، بهمثابهی نوعی نیهیلیسم تکنولوژیک، نه فقدان معنا، بلکه بینیازی از معنا را نشان میدهد. موسیقی، دیگر نه راهی برای رستگاری، بلکه مسیر هموار عادت شده است. گویی در برزخی بینام، بیحس، و بیپرتاب، اجرا تنها تقلیدی از حضور است، نه تحقق آن.
۴. فرم، زمانی که از نیرو تهی میشود
هر فرمی، از درونِ کشمکش نیرو با خود زاده میشود. اما زمانی که نیرو از فرم جدا میگردد، فرم به پوست تبدیل میشود؛ به پوستهای زندهنما که جان ندارد. چنین فرمی دیگر خلاق نیست، بلکه محافظهکار است؛ تابع قانون، نه آفرینش. آنگاه که فرم از نیرو تهی میشود، صدا نه محصول بیان، بلکه محصول محاسبه است. و این محاسبه، نه بهمعنای ترکیب دقیق، بلکه بهمعنای تهیبودگی از ریسک، از بینظمی، از امکانِ بیرونزدن از مسیر است.
پس آنچه امروز غالب است، نه فرم، بلکه شبهفرم است؛ تصویری از چیزی که زمانی معنا داشت، اما اکنون تنها برای بودنِ خودش وجود دارد. مثل بتهایی که ایمان را بلعیدهاند و تنها از خاطرهی خدا تغذیه میکنند، این فرمها تنها «یاد موسیقی» را با خود حمل میکنند، نه خودِ موسیقی را.
۵. مخاطب: در جستجوی خطر
نیچه میگفت: «ما هنرمند میشویم تا با حقیقت تاب بیاوریم». اما اکنون، ما دیگر تاب نمیآوریم، تنها میگذریم. مخاطب، در برابر موسیقی امروز، یا دچار ملال میشود یا خشم؛ اما این خشم، برخاسته از سلیقه نیست. بلکه نوعی پریشانی هستیشناسانه است. زیرا آنچه میشنود، ارادهای برای حضور نیست. و در غیاب حضور، بدن و جان واکنشی رادیکال از خود بروز میدهد: دلزدگی، تمسخر، افسردگی، فرار.
اما در دل این واکنشها، هنوز میلی ناپیدا موج میزند: میل به خطر، میل به آن شکوهِ اصیلی که در آن، صدا از ژرفنای جان برمیخاست و فرم، همچون شهابی بر تاریکی لحظه میتابید.
این اشتیاق، آن «خطرِ بزرگ»یست که نیچه در آرزویش میسوخت: خطر زایش خویشتن از درون ویرانی ارزشها، خطر ایستادن در خلأ معنا و آفرینش دوباره.
۶. هنر در تعلیق، موسیقی در تبعید
در وضع کنونی، موسیقی در نوعی تعلیق تاریخی گرفتار آمده است: نه بازگشتپذیر به گذشته، نه جهشپذیر به آینده. در برزخی از تکرار، از شبیهسازی، از بیخطر بودن. این تعلیق، نشانهی ناتوانی از تصمیمگیریست؛ تصمیمی برای خطرکردن، برای خلق، برای گفتن «آری» به آنچه هنوز نیامده است.
و چون ارادهای برای بیرونزدن از این دایره نیست، موسیقی در تبعید زیست میکند؛ تبعیدی نه از تاریخ، بلکه از آینده. تبعیدی از لحظه. چرا که آن لحظهای که قرار است موسیقی در آن متولد شود، همیشه میرسد، ولی اینبار نمیرسد. چرا؟ چون کسی دیگر نمیخواهد چیزی بگوید که پیشتر گفته نشده است. چون هر چیز پیشاپیش شنیده شده است. چون صدا، بدل به حافظهای از فراموشی شده است.
۷. آستانهی زایش: بازگشت به دیونیزوس
اما درست در دل این سکوتِ پر سر و صدا، در این خموشیِ مملو از صدا، جرقهای میتواند پدید آید. نیچه ما را به آستانهای دعوت میکند: آستانهی زایش، آستانهی عبور از مرگ به آفرینش. او در زرتشت خویش، هنرمند را پیامبر میبیند؛ کسی که نه حقیقت را نشان میدهد، بلکه آن را خلق میکند. و این خلق، نه در چارچوبی از منطق و فن، بلکه در رقصی بر لبهی پرتگاه رخ میدهد.
موسیقی نیز، اگر بخواهد دوباره زنده شود، باید بر این پرتگاه برقصد؛ نه در امنیت فرمهای تثبیتشده، بلکه در مخاطرهی بیفرمی. باید از دل شکست، صدا بیرون بکشد. از دل سکوت، فریاد بسازد. از دل فقدان، آفرینش بیافریند. و این، تنها با بازگشت به دیونیزوس ممکن است: بازگشت به نیروی خام، بازگشت به بینظمی زایا، به ارادهی فاقد قطعیت.
نتیجهگیری: در انتظار ارادهای نو
تا آن لحظه، موسیقی، این خدای مصلوب بر تقاطع تکنیک و تکرار، همچنان در تعلیق خواهد ماند؛ میان گذشتهای که دیگر نیست، و آیندهای که هنوز نرسیده است. نه چون نمیخواهد، بلکه چون نمیتواند. مگر آنکه ارادهای نو برخیزد؛ ارادهای که به آفرینش ایمان دارد، نه به بازتولید. آنگاه، شاید بار دیگر صدایی از اعماق برخیزد، که نه فقط شنیده شود، بلکه جان را بلرزاند.
و این صدا، دیگر موسیقی نخواهد بود؛ بلکه لحظهای خواهد بود که خودِ بودن، به صدایی بدل میشود. صدایی که فرم نیست، ولی فرم را میآفریند. صدایی که خطر است، ولی رهایی میآورد. صدایی که نه از حافظه، بلکه از نیروی عریانی میآید که خود، حقیقت است.
در آن لحظه، شاید دوباره بشنویم.