
نقد فیلم آلیس در سرزمین عجایب تیم برتون
نوشته: رکسانا سیاحی
راهنمای متن
چارلز لاتویج دادسون شاعر، عکاس و ریاضیدان انگلیسی که بیشتر با نام مستعار لوئیس کارول شناخته می شود.
او استاد ریاضیات کالج کلیسای کرایست دانشگاه آکسفورد بود و علاقه ی او به عکاسی از کودکان باعث آشنایی او با آلیس لیدل، دختر رئیس کلیسا شد؛ کسی که الهام بخش او برای نوشتن برجسته ترین آثارش یعنی ماجراجویی های آلیس در سرزمین عجایب(1865)و دنباله ی آن آنسوی آینه (1871) شد.
سال 2007، لیندا وولورتون؛فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس و رماننویس آمریکایی که بیشتر برای نوشتن فیلمنامه های دیو و دلبر، شیر شاه و مالیفیسنت شناخته میشود، فیلمنامه ای بر اساس دو اثر مشهور کارول نوشت و آن را به تهیه کنندگان سوزان تاد ، جنیفر تاد و جو راث ارائه کرد. آنها آن را به دیزنی بردند، استودیو بلافاصله پروژه را پذیرفت و تیم برتون به کارگردانی پیوست. فیلم فروش فوق العاده ای کرد و وولورتون را به اولین فیلمنامه نویس زن تبدیل کرد که اعتبار نویسندگی فیلمی با فروش 1 میلیارد دلاری داشت.
تیموتی والتر برتون؛ معروف به تیم برتون، کارگردان، تهیهکننده، نویسنده، طراح، نقاش و شاعر آمریکایی است که آثار درخشان بسیاری را از جمله ادوارد دست قیچی،کابوس قبل از کریسمس،اسلیپی هالو،عروس مرده،سوییتی تاد،بتمن،بازگشت بتمن،چارلی و کارخانه شکلات سازی،آلیس در سرزمین عجایب، خانه ی خانم پریگرین برای کودکان عجیب و… کارگردانی کرده است.
بیشتر دلیل شهرت او به خاطر سبک منحصر بفرد، دیدگاه متفاوت و فیلم های فانتزی، ترسناک و عاشقانه اش است.
برتون اغلب با تعداد خاصی از هنرمندان در آثارش همکاری میکند؛ مانند جانی دپ که از اولین همکاریشان در فیلم ادوارد دست قیچی تا به حال دوست صمیمی برتون بوده و در ۸ فیلم با هم همکاری کردهاند؛ هلنا بونهام کارتر که سر فیلمبرداری سیارهٔ میمونها با هم آشنا شدند. او از آن زمان تا سال ۲۰۱۴ شریک زندگی او بود و در بیشتر آثارش حضور داشت و دنی الفمن؛موسیقیدان و آهنگساز، که برای همهٔ آثار برتون به جز ۵ فیلم، آهنگ ساختهاست.
نقد فیلم آلیس در سرزمین عجایب
تنها راه رسیدن به غیر ممکن، باور کردن ممکن بودن آن است.
_کلاهدوز دیوانه
شگفت انگیز است که بعد از گذشت صد و شست سال از کتاب کارول، هنوز هم این داستان مخاطبان خود را از دست نداده است.
بسیاری آثار کارول را در دسته مزخرفات ادبیliterary) nonsense) طبقهبندی میکنند و معتقدند او تحت تاثیر مواد این داستان های بی معنی را نوشته است اما این گفته ها به دلایل بسیاری رد میشود زیرا نمیتوان انکار کرد که آگاهانه بر روی تمان شخصیت ها فکر شده است.
ملکه ها الهام گرفته از حکومت شست و سه ساله ی ویکتوریا بر بریتانیا بوده اند.گربه ی چشایر اشاره به چشایر محلی که کارول در آن به دنیا آمده دارند. کلاهدوز دیوانه نماد کلاهدوزان قرن هفدهم اروپاست.انها برای ساخت کلاه از جیوه استفاده میکردند که همین باعث مصمومیت آنها و دچار شدنشان به اختلالات روانی و به اصطلاح دیوانگی شد. او ملکه ی قلبی را خلق کرد که قلب ندارد و کرم ابریشم معتادی که قلیون میکشد و روی یک قارچ(اشاره به قارچ های توهم زا) زندگی میکند اما دانا ترین فرد آنجاست! به نظر نمیرسد چنین بازی هایی با تناقضات بخصوص در سرزمینی که همه چیز آن وارونه است اتفاقی باشد.
همچنین ما در هر دو کتاب شعرهای به ظاهر بیمعنی ای را میبینیم که وقتی توسط یکی از شخصیت ها توضیح داده میشوند تازه متوجه معنی آنها میشویم؛ پس تعجب بر انگیز نیست اگر کل کتاب های کارول مانند شعر هایش باشند. اگرچه همیشه افرادی بودهاند که هر دو کتاب را از زوایای مختلف تحلیل و برسی کردند؛ برای مثال ریچارد برایان دیویس در کتاب آلیس سرکش، فلسفه در سرزمین عجایب را مورد بررسی قرار میدهد و توضیح میدهد که چگونه آلیس مانند سقراط به سراغ تک تک اهالی سرزمین عجایب میرود و با سوال پرسیدن ،آنها را به تفکر و بیرون آمدن از ذهن خودشان وا میدارد، اما با این حال به نظر میرسد هنوز معنای پشت کتاب بطور کامل درک نشده است.
از کار های عجیب دیگر کارول در هر دو کتاب این است که او هیچ توصیفی از آلیس نمیکند، آلیس نه لباس خاصی دارد نه رنگ پوست و مو و چشم مشخصی، در کتاب اول حتی سنش را هم نمیدانیم و گاهی حتی راجب جنسیتش هم به تردید می افتیم زیرا که کلاهدوز چندین بار او را با ضمیر مذکر(He)صدا میزند.
به نظر میرسد هدف کارول نشان دادن این بوده است که هر کسی با هر چهره و رنگ پوست و جنسیتی میتواند آلیس باشد؛ هر کسی میتواند به دنیای عجیب درون خودش سفر کند و جواب سوال این که چه کسی است را پیدا کند.
کتاب ها، انیمیشن ها ،آهنگ ها و فیلم های مختلف بسیاری از آلیس کارول اقتباس کردند که بی شک آلیسِ وولورتون از برجسته ترین آن هاست. وولورتون از هر کتاب کارول یک تکه را میگیرد ،آنها را ترکیب میکند و بعد با خلاقیت خودش داستان جدیدی می آفریند.
در فیلمنامه ی او برخلاف کتاب، ملکه سرخ و ملکه قلب یکی هستند، ملکه سفید خواهر ملکه سرخ است و اسم سرزمین عجایب، سرزمین زیرین(Underland) است.
داستان او از ۱۳ سال پس از داستان کارول شروع میشود.
زمانی که آلیس ۱۹ ساله مجبور میشود از دوره ی کودکی پا به دوره ی جوانی بگذارد و با رسوم دوران ویکتوریا روبه رو شود.
میا واسیکوفسکا به درخشان ترین شکل ممکن نقش آلیس را ایفا میکند و هم در این فیلم و هم سه سال بعد در فیلم (Only Lovers Left Alive) جیم جارموش نشان میدهد که به راستی برای نقش های فانتزی ساخته شده است. جای افسوس بسیار است که این هنرمند تصمیم به کناره گیری از هالیوود گرفت؛ او در دنیای واقعی هم با دغدغه های آلیس درگیر بود.
در فیلم از آلیس انتظار میرود زنانه لباس بپوشد، قبل ۲۰ سالگی ازدواج کند، بچه دار شود و بقیه زندگی اش را تا زمان مرگ به آشپزی و خانه داری و مراقبت از بچه هایش بگذراند اما آلیس متفاوت است.او میداند که این هدفی نیست که برایش بدنیا آمده است. کورکورانه از رسم های بی منطق پیروی نمیکند و برعکس بقیه از چرایی چیز ها پرسشگری میکند. چه چیزی مناسب است و چه چیزی نیست؟ اگر مناسب این بود که همه یک ماهی روی سرشان بگذارند، آیا
باید این کار را میکردیم؟
همین عمل نکردن مطابق هنجار های جامعه باعث مشکلاتی برایش میشود. خانواده خودش او را قضاوت کنند و مردم او را دیوانه خطاب میکنند.
(نه فقط تو که در تمام جهان، هر کسی فرق داشت را کشتند).
_س.م.م
توانایی برتون در کارگردانی ثابت شده است. سینمای پست مدرنش به او اجازه میدهد از چهار چوب ها و قوانین خسته کننده خارج شود و مفاهیم بزرگی را بدون دیالوگ های حوصله سر بر و مکالمات طولانی فقط با استفاده درست از تصویر بیان کند. در سکانس نامزدی، لانگ شاتی از جلو و پشت جمعیت، به تنهایی کاری میکند تمام فشار های اجتماعی و انتظاراتی که آلیس مجبور به دست و پنجه نرم کردن با انهاست را درک کنیم.
همه به او دیکته میکند که چه کار کند ،کجا برود و حتی چه کسی باشد!
اما آلیس نه مانند سیندلا وابسطه است نه مانند سفید برفی منفعل. او سرکش،طقیان گر و غیر قابل کنترل است؛ قوانین جنسیت زده و پوسیده جامعه را دور میزند و مرزهای جنسیتی را در هم میشکند.
زره اش را میپوشد و موهای بلندش را باز میگذارد؛ دنبال اهدافش میرود و عاشق میشود؛ با شمشیر به جنگ با هیولاها میرود و بعد خیره کننده میرقصد. او توانسته هر دو جنبه زنانه و مردانه درونش را به تعادل برساند و برای همین او یک تیپ سطحی نیست، یک شخصیت قوی با گذشته و عمق است.
دنیای ما و سرزمین عجایب در نگاه اول شاید کاملا برعکس هم به نظر برسند اما در بسیاری از جنبه ها شبیه یکدیگر اند. در دنیای واقعی عمق در روابط مرده و ازدواج به جای آن که از روی عشق باشد ،یک امر اجباری و بدون احساسات شده است و به هر طرف که نگاه کنی آدم هایی را میبینی که تنها چیزی که به آن اهمیت میدهند ظاهر و تجملات است ؛مانند مادر هیمش که بزرگترین ترسش داشتن نوه های زشت است.
در دنیای دیگر ملکه سرخ سربازانش را مجبور میکند که رزهای سفید را سرخ کنند؛ که نشان میدهد تا چه حد از پذیرش این حقیقت عاجز است که نمیتوان از واقعیت گریخت و هر قدر که گلهای سفید را سرخ کنی باز هم گلهای سفید کوچکی رشد خواهند کرد.
آلیس درست مانند قنچه رز سفید کوچکی که کم کم شکوفا میشود، در سرزمین عجایب می روید. او کنجکاوی خود را که به شکل خرگوش سفیدی در آمده دنبال میکند و در لانه خرگوش می افتد. زیباست که برتون تا این حد دقیق لحظه ی افتادن را شبیه به توصیفات کتاب خلق کرده است. همچنین استفادهی خلاقانه ی او از المان های ژانر وحشت در این صحنه به جذابیت مضاعف اثر افزوده است.
وقتی آلیس به اتاق در های قفل شده میرسد، آنجا خیلی قدیمی تر از چیزیست که باید باشد است و به نظر میرسد هدف از این طراحی صحنه با دیوار های رنگ و رو رفته و میز خاک گرفته ،تاکید بر سال های گذشته از اولین باری است که آلیس به آنجا رفته. در این فیلم هم مانند بقیه آثار برتون ما با درخت های تنها، شاخه های خار دار در هم پیچیده، لباس های راه راه سیاه و سفید و شخصیت های رنگ پریده با چشمانی بسیار بزرگ رو به رو میشویم که به مانند اثر انگشت او میمانند. یکی از دلایلی که باعث شد فیلم اول آلیس به شاهکاری پر سود تبدیل شود و فیلم دوم یک شکست تجاری عظیم ، توجه برتون به تک تک جزئیات به ظاهر بی اهمیت بود که متاسفانه جیمز بابین در فیلم دوم نتوانست حفظش کند. گریم با وجود غیرواقعی بودن بسیار باور پذیر و طبیعیست و طراحی لباس و استفاده از طیف مناسبی از آبی هوشمندانه است. اما فقط یک ایراد وجود دارد، لباس آلیس در بعضی پلان ها با او کوچک و بزرگ میشود و در بعضی پلان ها نه و این تنها قسمت از کل فیلم است که باور پذیر نیست.
وولورتون بی شک فیلمنامه نویس قدرتمندیست . آلیس بعد از ورودش خرگوش، دودو و موش را از کتاب اول و تریدن ها و گل های سخنگو را از کتاب دوم میبیند که نشان میدهد در این فیلم ماجرای هر دو کتاب قبلا اتفاق افتاده اند. صداپیشگی گلها را ایملدا استونتون بر عهده دارد. در فیلم گل ها فقط آلیس را سرزنش میکنند اما در کتاب دیالوگ تامل بر انگیزی را میگویند که افسوس در فیلم اشاره ای به ان نشده،در کتاب آلیس از حرف زدن گل ها تعجب میکند و گل ها به او میگویند که همه ی گل ها میتوانند حرف بزنند، اما در دنیای تو تخت هایشان (استعاره از خاک) بیش از حد نرم است برای همین همیشه خوابند. این دیالوگ به ظاهر بی معنی اشاره میکند که عوامل محیطی تا چه حد میتوانند روی بروز پیدا کردن استعداد ها و توانایی های افراد تاثیر داشته باشند. همانطور که اگر آلیس به سرزمین عجایب باز نمیگشت شاید از چاله گریخته بود ، اما در چاه می افتاد.
اهالی سرزمین عجایب او را به جنگلی پر از قارچ های سمی میبرند که روی یکی از آنها ابسولوم؛ با صدا پیشگی آلن ریکمن را میبینیم؛ چقدر جای تاسف دارد که امروز این هنرمند با ارزش و توانا کنارمان نیست.
ابسولوم، این کرم ابریشم آبی همینطور که مشغول قلیون کشیدن است، مهم ترین سوال هستی را ۵۰ سال قبل از هایدگر و فیلسوفان بعد از او از آلیس میپرسد:
* تو چه کسی هستی؟ *
سوالی که در ابتدا بی جواب میماند. آینده یک سرزمین و مردمش به آلیس بودن یا نبودن او بستگی دارد و همه راجب این موضوع شک دارند حتی خودش !
و تنها کسی که بدون تردید به او باور دارد،کلاهدوز دیوانه ی سرزمین عجایب است.
جانی دپ میگوید:(رنگ پوست،رنگ موها،لباس پوشیدن و همه چیز کلاهدوز احساسات او را منعکس میکند).
هماهنطور که میبینیم وقتی خوشحال است همه چیز از آرایش تا موهایش رنگیست، عصبانی که میشود زیر چشمانش سیاه میشود و رنگ چشمانش از سبز به زرد تغییر میکند و ناامید که میشود موها و آرایشش کامل سفید میشوند.
دپ همچنین اضافه میکند:(کلاهدوز ده سال در یک مکان ثابت با آدمهای ثابت و تکراری نشسته است ،فقط منتظر آلیس تا دوباره برگردد).
در صحنه ای که آن دو بعد از سال ها دوباره هم را میبینند اوج مهارت بازیگری دپ نمایان میشود، وقتی در کلوز آپی از صورتش، بدون هیچ دیالوگی و فقط با میمیک و چشمانش تمام حس های تعجب، ناباوری، شوق، هیجان، اشتیاق و خوشحالی را منتقل میکند.
هر چه داستان جلو میرود شخصیت ها تبدیل به نماد گروه های مختلف جامعه میشوند.
کلاهدوز آن رهبر شورشی سازش ناپذیر است که دست آلیس را میگیرد و به او نمایی واضح تر از دیکتاتوری ملکه سرخ نشان میدهد.
به نظر میاد که دیوانهترین شخصیت سرزمین عجایب در واقع عاقلترین شخصیت است.
کلاهدوز حتی برای بودن در سرزمین عجایب هم بیش از حد عجیب است. او چیزهایی را میبیند که بقیه نمیبینند، مسائلی را میفهمد که بقیه نمیفهمند و کارهایی را انجام میدهد که بقیه جرات انجامشان را ندارند. کلاهدوز فکر میکند و شجاعت دفاع کردن از باورش را دارد که همین او را تبدیل به بزرگترین تهدید برای حکومتی میکند که ستون های آن روی جهل و ترس بنا شده.
جایی شوالیه قلبها به او میگوید:(اگر نگی آلیس کجاست سرت رو از دست میدی) و کلاهدوز میگوید:(ما همین الان هم از دستش دادیم). به راستی که زندگی در زندان هیچ فرقی با مردن نمیکند.
شوالیه قلبها نماد آدم های منفعت طلب دروغگوی متظاهر است که طمع قدرت چشم هایشان را کور کرده
و برای رسیدن به آن از هیچ جنایتی دریغ نمیکنند.
خرگوش نماد مردمی است که بجای این که خودشان اقدامی انجام دهند منتظر یک قهرمان بیرونی میمانند تا بیاید و نجاتشان دهد.
گربه چشایر نماد بخش بی تفاوت جامعه است که حتی اگر دنیا در حال نابود شدن هم باشد ،این ها به فکر سرد شدن چایی شان هستند و ملکه سرخ نماد آن حاکم سنگدل است که کوچکترین ارزشی برای جان موجودات قائل نیستد. او دنبال بهانه ایست تا هر کسی که میتواند را گردن بزند و حتی به کودکان که
نماد پاکی ،بیگناهی و معصومیت اند هم رحم نمیکند، بچه های یک قورباغه را میخورد و دور قصرش رودخانهای قرمز از خون و پر از استخوان سر مردگانی که سربریده راه انداخته است.
از ویژگی های مثبت فیلمنامه های وولتون این است که هیچ شخصیت سیاه و سفیدی ندارد، همه شخصیت ها طیف های مختلفی از خاکستری اند. مانند کاری که در مالیفیسنت کرد اینجا هم داستان را نه تنها از دید قهرمان داستان،بلکه از دید شخصیت منفی هم نگا میکند و بجای قضاوت و محکوم کردن،درکشان میکند.
آن هتوی و هلنا بوهام کارتر با بازی بی نقص خود به زیبایی تضاد بین این دو خواهر را نشان میدهند و کمکمان میکنند بفهمیم هیچ خوب و بد مطلقی نیست. ملکه ی سرخ بدجنس میتواند فقط دنبال کمی دوست داشته شدن باشد و ملکه ی سفید درستکار میتواند برای منافعش دروغ بگوید.
وقتی دقیق میشویم میفهمیم ملکه ی سرخی که باعث افسردگی و انزوای جمعی مردم سرزمینش شده، در واقع خودش از همه تنها تر است. او طرحواره رها شدگی دارد و از ترس این که همه رهایش کنند بیمار گونه به آدم های اطرافش میچسبد.همچنین خودشیفته است و افراد خودشیفته بر خلاف پوسته ی ظاهری ای که برای خود درست کرده اند ،از خود متنفرند. ملکه از اندازه سرش خجالت میکشد و تلاش میکند با مسخره کردن دیگران حس بهتری راجب خودش داشته باشه و فکر میکند با پر کردن دور خودش از انسان های به ظاهر عجیب میتواند از این حس تنهایی ای که دارد خفه اش میکند فرار کند.ملکه حتی از ترس این که شوهرش ترکش کند،او را کشته است!
اما او تنها عاشق سمی داستان نیست.
شوالیه قلب ها و کلاهدوز فقط برای جنگ دو ملکه رو به روی هم قرار نگرفتند ، در سکانس مبارزه بیشتر به نظر میرسد که آن دو بر سر آلیس میجنگند!
شوالیه بر خلاف کلیشه ی داستان های پریان یک انسان خودخواه است. او آلیس را فقط برای بدن و ظاهرش میخواهد، او را فتیشایز(شی انگاری) میکند و میخواهد او را به هر طریقی به دست بیارد حتی به زور.
اما کلاهدوز آلیس را به خاطر کسی که در درون هست دوست دارد، او کمکش میکند، به دوست داشتنی ترین روش ممکن با او رفتار میکند و به انتخاب هایش احترام میگذارد حتی اگر مخالف میلش باشند.
کلاهدوز برای آلیس خودش را در خطر مرگ می اندازد و شوالیه از ترس از دست دادن منافعش آلیس را میفروشد و حتی برایش پاپوش درست میکند.
در فیلمنامه اصلی کلاهدوز و آلیس بعد از فاترواکن رقصیدن با هم یکدیگر را میبوسند .ناراحت کنندست که این صحنه از فیلم حذف شده زیرا چه خداحافظی قشنگتر از این میتونست برای آلیس کوچک سرزمین دیوانگان باشد؟
وولورتون شخصیت هایی که خلق میکند عاشق قلب هم میشوند نه جنسیت هم؛ همانطور که ملکه دل در دیالوگی میگوید که همه عاشق خواهرش میشدند، هم زنها و هم مردها و کلاهدوز عاشق آلیس میشود با اینکه او را یک پسر کوچولو صدا میزند و به نظر میاد هم در کتاب و هم در فیلم او را مذکر میبیند.
از نوآوری های دیگر وولورتون این است که برای هر کس در سرزمین عجایب، معادلی در دنیای واقعی میسازد.
مادر هَمیش همان ملکه سرخ است و آن دو خواهر دوقلوها هم تریدلها هستند. همینطور به ترتیب برای همه یک مشابهی هست به جز کلاهدوز! چون گویی آلیس، کلاهدوز دنیای واقعیست.
هم آلیس و هم کلاهدوز انسان های جدا افتاده، متفاوت عجیب و غریبی اند که برای جا شدن در قالبهای جامعه خود را کوچک نمیکنند و به همین خاطر دیوانه خطاب میشوند. اما مگر چه اشکالی دارد که آدم دیوانه باشد؟ همانطور که پدر آلیس میگوید، به راستی که بهترین انسان ها دیوانگانند .
بالاخره زمان مبارزه فرا میرسد و ملکه سرخ با کارت هایش و ملکه سفید با مهره های شطرنجش در زمین شطرنجی به ملاقات یکدیگر میرند. زمین شطرنج هم به تنهایی نماد جنگ است و هم اشاره ای به کتاب دوم کارول دارد که در آن آلیس باید از هشت خانه شطرنج عبور میکرد تا ملکه شود. اما آلیس برتون در جنگ با جابرواکی چیزی بیشتر از تاج و تخت پیدا میکند ،او خودش را پیدا میکند. درست وقتی دست از گول زدن خودش بر میدارد ،با ترس هایش رو به رو میشود ،گذشته ای که فراموش کرده بود را به یاد می آورد و به جای منتظر شوالیه سوار بر اسب سفید بودن، خودش زره شوالیه را به تن میکند، درمیابد که واقعا کیست.
قهرمان سفر خودش را کامل میکند. مراحل جدایی و تشرف رو پشت سر میگذارد و به مرحله ی بازگشت میرسد.
در لحظههای آخر کلاهدوز از آلیس تقاضا میکند که در آنجت بماند اما آلیس پاسخ میدهد که هنوز کارهای نکرده و سوالات جواب نداده ی زیادی داره که باید بهشان رسیدگی کند. او برعکس شخصیت زن داستان های عاشقانع بخاطر عشق از اهداف و آرزو هایش نمیگذرد اما فراموش هم نمیکند.قول برگشت میدهد و پای قولش هم میماند اما سوالی که پیش می آید این است که چرا کلاهدوز با آلیس به دنیای واقعی نمیاد تا کنارش بماند؟
بی هر روی، آلیس به تنهایی برمیگردد؛ اما درس هایی که از سرزمین عجایب یاد گرفته هم با خودش می آورد.
در آخر فیلم آلیس بالاخره خودش است.دیگر نه مانند زن ها لباس میپوشد نه مانند مرد ها، او همانطور که خودش دلش میخواهد لباس میپوشد، حرف میزند و رفتار میکند. سرزمین عجایب به او یاد داد که از تفاوت هایش نترسد، پنهاتشان نکند و خودش را برای خوشایند هیچکس تغییر ندهد.
او حتی دیگه از تنهایی هم نمیترسد زیرا میداند در لانه ی خرگوش،در رویاهایش و آنسوی آینه ،کلاهدوزی با لیوان چایی گرم منتظرش است تا برگردد.
You see there’s no real ending
It’s only the beginning…
Her Name Is Alice_Song by Shinedown
رکسانا اعتضاد السلطنه